گفتم زمهر ورزان،رسم وفا بیاموز گفتا که خسته ام من،حالی ندارم امروز
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم گفت آنقدر تظر کن،تا من کمی بخندم
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد گفتا که صبح خوابم،بر من که چای ریزد
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت گفتا که نوش جان کن،یک ضربه ای از این مشت
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد گفت آن زمان که بر من،یک بنز شیک آرد!